"پادشاه به او نگریست و وی را تحسین کرد و از او شادمان شد و به احیقار گفت: «ای احیقار، آیا این پسر توست؟ من از خدا می خواهم وی را حفظ کند و همانطور که تو به من و پدرم سرحدوم خدمت کرده ای، پسرت نیز به من خدمت کند و تکالیف و نیازها و کارهای مرا انجام دهد، تا او را مفتخر سازم و برای خودم به او قدرت عطا کنم.
هنگامی که «نادان» از این قضیه آگاهی یافت، رشک و حسد بر او چیره شد و هرگاه کسی حالش را می پرسید، شکایت می کرد و داییش را به مسخره می گرفت و می گفت: «دایی من مرا از خانه بیرون کرده و برادرم را بر من ترجیح داده است، ولی اگر خدای اعلی به من قدرت دهد، با کشتن، بلایی بر سر او خواهم آورد.
«نادان» گفت: «مولایم، ای پادشاه، ببین این بدبخت چه کرده است؟ ولی تو خشمناک و اندوهگین و دردمند مباش، بلکه به خانه ات برو و بر تخت خود بنشین و من احیقار را در بند کرده، زنجیر خواهم نهاد و او را نزد تو خواهم آورد و من دشمنت را بی رنج و زحمت بیرون خواهم کرد.
زیرا من مقصر نیستم و در آینده هنگامی که مرا در کاخ او به حضورش بیاوری، او بسیار با روی خوش از تو استقبال خواهد کرد و خواهی دانست که پسر خواهرم «نادان» مرا فریب داده و این بدی را برای من فراهم کرده است و پادشاه از کشتن من پشیمان خواهد شد."