تا این که یه روز که داره از سر کار پیاده بر میگرده خونه، یهدفه یه ماشین میزنه بهش.
مرد دیگه نمیدونه چی کار کنه.
ولی مرد حالش خوب نیست ـ موضوع این جاست.
ولی دیگه درست از پس کارش بر نمیآد؛ اصلا نمیدونه چهطور باید کارش رو انجام بده.
حتی خیلی از وقتها نمیتونه دفتر کارش رو پیدا کنه ـ و وقتی هم که یه جورایی اتفاقی موفق میشه واردش بشه، میشینه پشت میزش و زل میزنه به بیرون و ابرها رو نگاه میکنه که تو آسمون اینور اونور میرن.
زن نگرانه ـ نمیتونه بفهمه ـ به همین دلیل مرد بالاخره ماجرای مسیر رو بهش میگه.
تا این که یه روز صبح میآد خونه و میبینه که زنش و بچههاش رفتهن.
ولی هیچ سوراخی اصلا و ابدا تو سر مرد نیست.
مرد میبینه که داره از حموم میزنه بیرون.
میبینه که داره خونه رو ترک میکنه.