ملخص الجهاز:
اما بیشتر کارهای فلسفی علاقمند بودند تا الزامات یافتههای روانشناسی و نظریههایی برای پرسشهای فلسفی را بررسی کنند؛ پرسشهایی از قبیل: آیا انسان واقعا حیوان ناطق است؟ ماهیت انسان تا چه اندازه انعطافپذیر است؟ و آیا ما شناخت و تصورات فطری داریم؟ یک واقعیت قابل توجه و ویژه درباره فلسفه روانشناسی در قرن بیستم این است که در یکچهارم پایانی این قرن، تمایز میان روانشناسی و فلسفه روانشناسی رو به زوال رفت؛به طوریکه فلاسفه هر چه بیشتر نقش فعالتری در بررسی نظریههای تجربی دربارهذهن ایفا میکردند و علاقهی روانشناسان روز به روز به زیربندها و الزامات فلسفی در کارشان بیشتر میشد.
از دیگر سو، اگر حالتهای ذهنی مواضعی برای رفتار به روشهای معینی تلقی شوند، آنگونه که رفتارگرایی منطقی ادعا دارد، شناخت ما از این حالتها بهراحتی توصیف شده و شکاکیت دربارهی اذهان دیگران از بین خواهد رفت.
از آنجاکه حالتهایی ذهنی رویدادهای «درونی»ای هستند که در نظر عموم قابل مشاهده نیستند و هیچ آزمون مبتنی بر مشاهدهای وجود ندارد که مشخص کند چه زمانی این حالتها رخ میدهند، بنابراین حالتهای ذهنی از جمله مواردی نیستند که نظریههای روانشناختی علمی به آنها استناد میکنند.
حتی اگر تصدیق کنیم که فرض حالتهای ذهنی و پردازشها برای پیشبینی رفتار ضروری نیست، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که توضیح این حالتها و پردازشها جالب توجه نیستند و ارزش تحقیق ندارند.
برای مثال، چامسکی در نقد اصلی خود بر رفتار کلامی اسکینر نشان داد که بسیاری از رفتارهای حیوانیمانند واکنش دهان باز کردن جوجه طوقی (گونهای از پرندگان) فطری است؛ به این معنی که این رفتارها بهطور پیشینی ظاهر میشوند و نیازی به فراگیری ندارند (چامسکی 1959).