ملخص الجهاز:
سفر من چه روزی به پایان خواهد رسید؟ چرا کسی نمیداند مقصد من کجاست؟ با خود میگفت: ما جادهها، در طول سفر، بارها و بارها به هم میرسیم؛ همدیگر را لحظاتی در آغوش میگیریم و بعد باز هم هر یک به سویی به راه میافتیم بدون اینکه بدانیم قرار است کجا و کی دوباره همدیگر را ببینیم...
پرنده میخواند: اگر خدا مرا پرنده نمیآفرید؛ آرزو میکردم جاده باشم و تمام عمر، آرام و صبور از کنار تخته سنگها و بیابانها راهی باز کنم تا مسیر برای عبور مسافران بعدی هموار شود و هیچکس در هیچ جای دنیا برای رسیدن به مقصد سرگردان نماند.
خوش به حال تو که جادهای و تا ابد جاده باقی خواهی ماند من از این بالا، رودهای زیادی را دیدهام که روزی با شوق و ذوق فراوان به راه افتادند و سر راهشان هر چه گل و گلبوته و چمن بود سیراب کردند؛ اما همینکه به اولین شورهزار رسیدند؛ گرمای خورشید بیطاقتشان کرد و زمین تشنه آنها را ذره ذره مکید.