گفت: با علم به اينکه مي دانم به حرفم گوش نمي دهيد، مي آيم: شرط اول- آنکه اذيتم نکنيد!
سرانجام رفت و مهماني برگزار شده در آخر سر گفت: ديديد که هر سه شرط را عمل نکرديد؟ گفتند: چطور؟ گفت: اول که آمدم گوشه متناسب با حال خود و مقام مجلس نشستم ولي شماها مرتب جايم را عوض کرديد و هر کس آمد خواست در محلي بنشيند، اشخاص زيادي که در مجلس بودند بناچار از جا بلند شده مرتب جاي خود را عوض مي کردند و بهمان ترتيب مرا هم تغيير مکان مي دادند و بالاتر مي نشاندند در حاليکه شرف المکان بالمکين است.
ناگهان افلاطون سر بلند کرده گفت: حاجت من آن است که سايه خود را از من دور کني که مرا از رفاقت آفتاب مانع شدي!
حضرت فرمود: اي صهيب، خرما مي خوري و حال آنکه چشم تو درد مي کند!