ملخص الجهاز:
مردم او را بر شانههايشان و روي سرشان نشانده بودند و ميبردند، ميبردند تا قلههايي بلندتر از بلند تا جايگاه اسطورهها و او خجالت ميکشيد سرش را پايين ميانداخت: مگه من کيام؟ فاطمه قنایی بعضیها برای اسطوره شدن به دنیا میآیند.
اما کسی بود بالاتر از خیلی کسان بالاتر از همهی صاحب منصبان و قلدرها و زورگوها و صاحبان مال و منال خیلی بالاتر.
کامیون، کامیون اسباب زندگی رفت به سمت بویین زهرا کامیونهایی پر از عشق و اعتماد به «غلام» اما غلام سرش پایین بود و شب آن روز هم مثل خیلی از شبهای دیگر.
میشد آنها را به بند کشید، میشد کشت اما نمیشد شکست غلام همچنان سرش پایین بود.
در کوچه پسکوچهها دوید و بالید و فروتن و آرام تا مولوی رفت و از مولوی تا فرق جهان و از آنجا تا آسمانه تاریخ اما همچنان سرش پایین بود.