"- چارهای جز تحمل و گذراندن جلسات نیست با خنده گفتم: - دیگر چیزی از عمر باقی نمانده است پاسخ داد: - آنقدر کار کن که گویا تا ابد زندهای - ولی کارم به من اجازه نمیدهد سرم را بخارانم - متأسفم که چیزی برای دادن به تو ندارم تشکر کردم ودر حالی که میخواستم برگردم گفتم: - به این موضوع فکر خواهم کرد.
حرفش را نا دیده گرفتم و جواب دادم: - اوضاع خیلی بدی است - این را میدانم ولی همیشه امید به درمان هست زیر لب زمزمه کردم: هرچه خدا بخواهد گستاخانه خندید و گفت: - اگر از ابتدا هرچه در ذهنت داشتی بیان میکردی به این سر نوشت غم انگیز دچار نمیشدی، و ای کاش فکر نمیکردی به خاطر کارهایت، سرزنش میشوی بلکه توصیه میکردم به کار و ازدواج و ورزش رو بیاوری با بی میلی گفتم: - ولی من این کارها را انجام دادم - این درست."