"وقتی شمارهشان بدوازده رسید در کنار همان خیابان رده بستند، بحال سلام بیحرکت و بیگفتگو مدتی بجای ماندند، ولی شاه بیاینکه بدانان یا بدرباریان بیمناک که درختان باغ را پناه قرار داده بودند توجه کند همچنان در حرکت بود....
». غرش هولناک او کاخ و ساکنین آنرا بلرزه در افکند بود ولی که میتوانست پاسخ بدهد؟در فضای باغ کسی آشکارا نبود، آنها هم که در پناه درختان این منظره مخوف را مینگریستند از بیم خود را بهم میفشردند که دیده نشوند.
ناگهان پرده عوض شد، چقدر شگفت انگیز است؟ شاه همینکه او را میبیند، دیگر گون میشود، دستش از کار باز میماند، از وحشت و بیم بیخود میشود، شکسته و بسته بصاحب منصبان فرمان میدهد خود را در یکی از اوطاقها زندانی کنند، ....
تلخی و ناگواری خبری را که آورده بود تنها از این میتوان دریافت که شاه پس از شنیدن آن دیگر نتوانست نیروی خود را حفظ کند تعادل قوا را از دست داد..."