ملخص الجهاز:
"*** صبحگاهی در روتردام،در کنارهء بومیژ،(هجدهم سپتامبر 1900،نزدیک ساعت هشت)دو دختر را دیدم که به کارگاه خود میرفتند و در برابر یکی از پلهای بزرگ آهنین با یکدیگر خداحافظی میکردند.
در پشت ایستگاه محقر که در چادری از درختهای او کالیپتوس3خفته است،چشمانداز دیگری جز مزارع سبز و زرین آندلس در برابر دیدگان مسافر نیست.
پاهای غبارآلودش سیاه مینماید،سیمای تیره و چرکینش بدون زیبائی است.
*** پروردگار من،آیا هرگز شدنی نخواهد بود که من این زن شیرین روسیهء صغیر را بشناسم،یا آن دو دختر روتردام که باهم دوست بودند،یا دخترک گدای نخواهند خواند،نه نام مرا خواهند دانست و نه اشتیاق دل مرا؛و با اینحال اینان زندهاند،همین اکنون زندگی میکنند.
آیا هرگز شدنی نخواهند بود که این شادی بزرگ بمن عنایت شود که با آنان آشنا شوم؟زیراکه،نمیدانم چرا،خدای من،چنین میپندارم که بهرامی این چهار تن میتوانم دنیا را مسخر کنم!"