ملخص الجهاز:
آنها میدیدند که هر روز در صبحگاه و نماز ظهر و عصر و تمام برنامههای ایام شادی و عزا شرکت دارم و با آنها میخندم و هیجانزده میشوم و میگریم و ناله سر میدهم و همین کافی بود تا متوجه شوند من هم در این زمینهها عُلقهای دارم و ایدهها و طرحهایی قابل اجرا.
در این ایام، نوعی صمیمیت خاص بین بچهها و سایر همکاران آموزشی هم پیش میآمد.
گاهی هم که بعضی از همکاران حوصله شرکت در مراسمی را نداشتند، بچهها فوری متوجه میشدند و با فریاد اسمش را صدا میکردند و آن همکار حتی به اندازه چند دقیقه هم که شده بود، به ناچار در مراسم شرکت میکرد!
در حالیکه از مرور خاطرات به وجد آمده بودم، اتوبوس دوباره ایستاد؛ باز هم جلوییک مدرسه و باز هم صدای فریاد و شادی و هلهله ...
بابا مدرسه رو میگم، آره جشن بود و بچهها همه توی حیاط بودند.