ملخص الجهاز:
"آخر چطور میخواهی افکار یک پوتامیایی را که در کوهستان زندگی میکند و هرگز چیزی در عمرش ندیده بفهمی؟» اما بعد اندیشهء تازهای به ذهنم خطور کرد:«مگر تجار،محتکرین عسل،پنیر و گندم وقتی به کوهستان پوتامیاییها میروند،سرشان کلاه نمیگذارند؟کافی است به یک پوتامیایی شیئی که هرگز ندیده نشان بدهی،و او در عوض هرچه که دارد،به تو میدهد،و اغلب در معامله سرش کلاه گشادی میرود.
صبحها روستا بهقدر کافی امن بود،و پر از بچههایی سرگرم بازی؛ اما سر ظهر،وقتی خورشید حسابی داغ بود و انگار دل آسمان سفید را میسوزاند،مزارع خلوت،خانههای بدون سایه،و کوههای نزدیک، آنقدر نزدیک به نظر میآمدند که اگر صدایی بلند میشد و مردی ظاهر میگشت،ترسی مهیب به جان هرکس میانداخت.
وقتی با قاطرهای سیاه و فیلی از پلکان کورهراهی که به جلگهء مرتفع ختم میشد، بالا میرفتیم،بایست شبیه سرابی شده باشیم؛در آفتاب سوزان توی میدان هیچکس به سراغ ما نیامد،هیچکس پشت پنجرهای ظاهر نشد؛تنها صدایی که شنیدیم صدای مرغی بود که جیغ دیوانهواری سر داد،جیغی به قدر کافی مفهوم.
همه این را میدانند»،و صدایش را پایین آورد:«از زمانی که آقای کزما عادتش شده بود با قیافهء مبدل به صورت خوکی سفید،به شبگردی برود،خیلی نگذشته است: این اطراف خوکی سفید نداریم،بنابراین نمیتوانست کسی غیراز او باشد.
کنار او بودن تسکینم میداد،و با هر نگاه کودکی خویش را در او باز مییافتم؛استواری سینهاش را،آنگونه که آرنج بر آن میفشرد،نفسش را میشناختم؛خودش بود:در بعد ازبههرظهرهای سوزان از آفتاب،زن جوانی همچون او خم شده بر کودک ژولیده مویی چون من،که سر بر زانوهای استوارش نهاده بودم،و دندانههای شانه از میان موهایم با صدای خفه و مبهمی میگذشت."