ملخص الجهاز:
"یعنی مراد،به همین زودیها،از شهر برمیگردد؟اصلا آنجا کاری پیدا کرده که حالا توانسته باشد پولی هم جمع کند؟اگر بخواهد پولهایی را که خرج پسر مراد کرده،از او بگیرد چقدر برای خرج زن و دو بچه کوچک مراد میماند؟یعنی میتواند به برگشتن پولهایی که با آن همه زحمت،برای زیارت خودش و زنش،جمع کرده،دل ببندد؟ «استغفر الله»ی میگوید،گوش تیز میکند تا مگر صدایی بشنود.
چیزی از جزئیاتش پیدا نیست:نه زمینهای سید آقا که به انتظار نشستهاند تا امروز هم با طلوع خورشید همه آبهای قنات را به کامشان بریزد،و نه آن صخره بزرگ خفته بر بالای زمینش که حالا فرمانروای بیمنازع آن قطعه خکشیده دشت شده.
چرا امروز این جدایی خود خواسته را میبیند؟چرا بعد سالها،امروز،دلتنگ شنیدن صدایی تازه شده؟آیا به دنبال مایه تسلایی است؟نکند دلبستگی به پولها،دلش را به آشوب کشانده؟این چه آشوبی است که بر دلش چنگ میزند و رهایش نمیکند؟از حرفهای زنش میهراسد و یا بیدنبالگی خودش؟چرا هیچکس پیدایش نیست تا رشته این فکرها را ببرد؟چرا از بهاره خبری نیست؟ باز هم پشهها به سراغ رجب میآیند.
چرا باید باز هم بیاید و اینچنین،آرامش فکرهای رجب را به هم بزند؟ اصلا چرا بهاره آمده بود؟چرا با پای خودش آمده بود؟چرا شش روز پشت سر هم،این همه راه را،با آن پاهای کوچکش، پشت سر گذاشته بود و تا اینجا آمده بود؟مگر نمیتوانست مثل بقیه اهالی ده،خودش را خسته نکند و نذریهایش را به زن رجب بسپارد تا رجب روز بعد،قبل از رفتن به سرزمین، داخل ضریح بیندازدشان؟ بغض گلوی رجب را گرفته است.
یعنی سید آقا حال و روز او را نمیداند؟مگر این خاندان همه اهل کرم نیستند؟ مگر سید آقا،برادر امام رضا نیست؟ رجب کلاهش را از سر برمیدارد و در دست مچاله میکند."