ملخص الجهاز:
"الن شال گردنش را روی شانههایش محکم کرد و یک طرف شال گردنش را روی طرف دیگر انداخت، فانوس را که روشن بود برداشت،دست راست فانی را گرفت و دوتایی به راه افتادند تا مسیر شش کیلومتری تا خانه را طی کنند.
» صدای ناله جغدی از وسط تاریکی شنیده شد و فانی که ترسیده بود، محکم دست مادرش را گرفت.
«مامی صدا رو میشنوی؟» «چه صدایی بچه؟» فانی به مادرش نزدیکتر شد و گفت:«یه نفر داره مییاد.
«مامی داره نزدیکتر میشه!» الن فانوس را بلد کرد و به اطراف چرخاند و دوباره گفت:«ببین بچه، هیچی اونجا نیست.
» فانی با مادرش شروع به خواندن آواز کرد ولی درحالیکه صدای قدمهای سنگین نزدیکتر و نزدیکتر میشد،صدایش بهخاطر ترس میلرزید.
» الن اطراف را با فانوس نگاهی کرد و همانطور که به جلو میرفتند داد زد: «اینجا تینکر!بیا پسر!» «الن تویی؟» وقتی فانی صدای پدرش را در تاریکی شنید احساس خوشحالی وجودش را پر کرد."