ملخص الجهاز:
"شمد تمیزی که زمینه سفید داشت و رگههای سبز و قرمز،سروصورتش را پوشانده بود.
به نظر میآمد که صورت آفتاب سوختهای دارد؛مثل یونس.
مانند یونس جثهای کوچک و لاغر داشت و پیدا بود از نوجوانیاش فاصله چندانی نگرفته است.
پلکهای خاکی رنگش فرو افتاده بود و به زمین نگاه میکرد.
وقتی برایش چای و شیرینی بردم،نیم نگاهی هم به طرز کارش انداختم:با سلیقهتر از یونس نبود.
همهجا نمناک بود و تمیزی جلوهگیری داشت.
و من-مثل یونس-او را هم میشناختم و با کارش آشنا میشدم.
میرفت و من به یونس میاندیشیدم که با چند نفر دیگر در یکی از خانههای قوطی کبریتی نزدیک (تصویرتصویر) شهرداری ساکن بود؛و برای کار،به خانههای اهل محل میرفتند.
یونس خونگرم و مهربان بود.
زهرا میگفت:«باب،برای آقا یونس ناهار ببریم!» لیلا با رضایت نگاهم میکرد.
چند دقیقه بعد،نوبت به پذیرایی رسید چای و شیرینی ر با سینی،بالای پلهها گذاشتم و به طرفش رفتم.
-سلام آقا یونس."