ملخص الجهاز:
"هنوز آن خط زیبا،با همان رنگهای ماورایی جلو روی من قرار داشت، اما آن خط،روشنروشن به نظر میرسید،و حالا رنگهای دیگری نیز به چشم میخورد،یکی از آن رنگها فیروزهای بود.
دو طرف من تا جایی که چشم کار میکرد،گلهای لاله و رز بود و درختهایی با میوههای ارغوانی و همانطور که از زیبایی جنگل لذت میبردم،احساس گرسنگی کردم.
لوحی در آن بود و روی آن نوشته شده بود«اگر»ولی من از آن کلمه،چیزی نفهمیدم.
گفتم:«امکان ندارد!» (تصویرتصویر) گفت:«اگر نتوانی از این غار بیرون شوی و نتوانی به نور برسی،به صورت من درخواهیآمد.
» گفتم:«تو دیگر هیچ وقت نجات نخواهی یافت؟» گفت:«نه،تا اینکه کسی از جنس نور و روشنایی مرا نجات دهد.
روی آن نوشته شده بود:«نمیدانی»از این کلمه نیز چیزی دستگیرم نشد.
میترسیدم زیر پایم خالی شود،تا اینکه با شیئی برخورد کردم و بیهوش شدم.
در عالم بیهوشی سه کلمه را دیدم که بر ارتفاعی بلند، روی صخرهای سبز نوشته شده بود:«اگر نمیدانی بپرس»."