ملخص الجهاز:
"یوسف بدون توجه به مردم،موبایل را نزدیک گوشش گرفت و با لهجهیی مخصوص گفت:پسر عمه سالم،حالت خوبه!هر روز گوشت و مرغ میخوری،ناراحت که نیستی؟ماشین بنزت بزرگتر شده؟پسر عمه یه تقاضا دارم!اصلا نگو نه!یه آقایی رو به تو معرفی میکنم،سه شماره بهش کار میدی،شنیدی!پشت گوش نندازیها،خوب همانجا خبردار بمان،بعد او سوتی را که به وسیلهی نخی به گردنش آویزان نموده بود به دهانش گذاشت و محکم در آن دمید و بعد از آن چراغ دستییی که به کمرش آویزان نموده بود،در دست گرفت و گفت:خوب چراغ هم برات روشن کردم تا راه را گم نکنی،فهمیدی!خوب موبایل را خاموش میکنم.
یوسف با غرور دور میدان را پیمود و پس از آن به وسط میدان رفت و در کنار جعبهی مارها،قرار گرفت،آنوقت گفت:این مارها، خیلی خطرناکاند،نزدیک به بیست ساله که همینطور جوان موندند و هیچکس نمیتونه به اونا دست بزنه،چرا؟چون نیش اونا افراد غریبه رو خاکه میکنه!او مار زرد رنگ را از داخل جعبه بیرون آورد و گفت: این مار خطرناک رو ببین!حالا اونو مجبور میکنم که دمشو گاز بگیره و به دنبال آن دم مار را در دهان همان مار قرار داد.
شما چرا باید شکست بخورید!؟ چند لحظهیی فکر کردم که چه جواب بدهم،برای اینکه سر و ته قضیه را به هم بیاورم گفتم:راستش تقصیر از من بود،من شایستگی همسرم را نداشتم این بود که نتوانستم با هم زندگی کنیم،جدا شدیم و من هم تمام شرایط او را پذیرفتم،حالا بگو وضع شما چهگونه بود؟ سری تکان داده گفت:به این زودیها نمیشود گفت،یک مدتی بیشتر باید با هم صمیمی شویم تا من حسابی برایت درد دل کنم."