ملخص الجهاز:
"زنجیر چرخی که به لاستیکها بسته شدهبود،در اثر تماس با برف صدای مخصوصی ایجاد میکرد.
با دست شیشهء پنجره را که پوشیده از بخار بود، پاک کرد و به بیرون چشم دوخت.
به یاد بچههایش افتاد و بار دیگر با صدایی که تنها خودش میشنید گفت: -خدا رو شکر.
از آنجا تا خانه راه زیادی بود که باید پیاده طی میکرد.
ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش خالی شد و کیف از دستش رها.
به یاد کیفش افتاد؛در تاریکی، اطراف را نگاه کرد.
دستش را در آن فرو کرد،ولی تنها چیزی که یافت،آب سرد و یخزدهای بود که با شدت و فشار جریان داشت.
توان جواب دادن به آنها را نداشت،هال کوچک را طی کرد و به اتاقی کوچکتر که تنها کمدی در آن به چشم میخورد، رفت.
قطره اشکی از گوشهء چشمش سرازیر شد،اما قبل از آنکه بچهها متوجه شوند،با دست آن را پاک کرد و درحالیکه زمزمه میکرد به آشپزخانه رفت تا شام درست کند."