ملخص الجهاز:
نه تابلو بزرگ رنگ و روغن بود و نه عکس قاب شده پيرمرد.
تابلو بزرگ رنگ و روغن را آويزان کردم و عکس قاب شده را هم سر جايش روي ديوار گذاشتم.
«سپيده زنگ نزد؟» زن آبي پوش توي تابلو چيزي نگفت.
نميدانم چرا دوستش نداشتم چون خرده رنگهايش مات شده بود ولي هنوز هم درختهاي سبز بلند جنگل، سبزههاي کوتاه و گلهاي زرد و قرمزش توي چشم ميزد.
«سپيده زنگ نزد؟» پيرمرد توي قاب عصاش را به زمين کبيد و خنديد.
» زن آبي پوش اخم خايش را توي هم کرد و انگشتهايش را روي بال پرنده کشيد.
قاب عکس پيرمرد را از روي ديوار برداشتم و توي کمد انداختم.
قاب عکس پيرمرد را دوباره گذاشته بودم روي ديوار از ترس مادر.
پيرمرد دستهايش را گذاشته بود روي عصا و از گوشه چشم نگاهم ميکرد.
«دختر کوچولو هم زنگ نزد؟» مادر دوباره نگاهم کرد و رفت توي آشپزخانه.
پيرمرد توي تابلو داد ميزد.