"گفتند:همین جمع شدن این همه آدم پاسداشت معلم بزرگی است که به گردن همهی ما حق دارد....
همه او را گرافیست میخواستند!هیچگاه فرزندی پیدا نکرد و همین موجب شده بود در میان هنرمندان جوان دنبال پسر خوانده بگردد ولی هیچگاه نیافت،چند نفری چند سال حکم پسرش را پیدا کردند اما هوش سرشارش نمیگذاشت به خودش کلک بزند،ممیز مهربان بود اما بلد نبود مهربانی کند،محبت کردنش هم مثل همهی کارهایش جور دیگری بود.
با این حال مرگ ممیز مثل زندگیاش حادثه بود.
اهل امر به معروف و نهی از منکر بود،نسلی که شاعرش«پدرخوانده»بود،داستاننویساش«پسرخوانده»شد و این هیاهو ممیز هم مریدان خودش را پیدا کرد و مثل بقیه پدر خواندهها خرقه داد و خرقه ستاند و البته آنقدر باهوش بود که خودش را نهنگ و پلنگ و...
بلد بود آدمها را مطیع کند و برای همین تعداد مرید داشت، آن خیل،آن ما بقی هم پشت این دیوار بزرگ و مستحکم خزیدند و کاستیهایشان را پشت جنم او پنهان کردند."