"از لابهلای متون سفاهت در همسایگی یکی از امرای بصره، پیرزنی خانهء کوچکی داشت که قیمت آن بیست درهم بیشتر نبود ولی امیر که آن خانه را طالب بود به دویست درهم میخرید و عجوزه نمیداد.
کسان امیر پیر را گفتند اگر قاضی به این مسئله وقوف یابد که تو خانه بیست درهمی را به دویست درهم نمیفروشی، حکم بر بلاهت تو خواهد داد و خانه از تصرفت خارج خواهد شد.
زن بگفت چرا قاضی حکم به سفاهت امیر ندهد که خانه بیست درهمی را به دویست درهم میخرد.
حمامی گفت تو بدینجا که آمدی کلاء نداشتی.
درویشی نزد خواجهیی بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است،مادر ما،حوا پس ما با یکدیگر برادریم.
خواجه به غلام خود گفت یک دینار به وی بده.
درویش گفت: ای خواجه!چرا در قسمت رعایت مساوات نمیکنی؟ خواجه گفت:خاموش،اگر برادران دیگر خبر شوند،این قدر نیز به تو نمیرسد!"