ملخص الجهاز:
"پنج نفر بودیم آقای عباسی گفت:«کفشهای لاستیک از سرما یخ زده بود.
گفتم:«ننه امروز آقای عباسی فرشته شده بود.
یه عینک که نمیدونم از کجا گیر آورده بود و شیشههایی تیره داشت به چشماش میزد و با اون صورت استخوانی میشد عینهو آقای عباسی.
بابام داشت بساطش رو که دورش پارچه پیچیده بود کش میبست و میخواست راه بیفته که بهش رسیدم.
گاری رو گوشهء دالون نزدیک در حیاط گذاشتم و رفتم تو اتاق.
ظهر که میخواستیم چیزامو وردارم برم مدرسه،ننهام (به تصویر صفحه مراجعه شود) گفت:«-ننه،محمد هوا ابریه شاید بارون اومد.
»چتر بابام بزرگ بود و چند تا از شاخکاشم شکسته بود،گفتم:«-نمیخوام ننه.
یه روز هم با عصبانیت به کلاس اومد و اسم یکی از بچهها رو گفت که بیاد بیرون.
از تو اتاق صدای گریه ننهام بلند بود.
جلو پلهها کمی خون قاطی آب بارون شده بود.
گاری بابام گوشهء دالون از تنهء مردم زمین افتاده بود."