ملخص الجهاز:
"چون بهزودی دو ساقه دیگر هم داد و حالا هر سه شاخه هرروز یک برگ میدادند که نه کوچک بود،نه قرمز!بلکه سبز بود و خیلی زود بزرگ و پهن میشد و به شکل پنجه آدم بود؛پنجهای که آماده است تا چیزی از شما بگیرد و به همین دلیل آدم نمیتوانست مدت زیادی در برابر آن گلدان بایستد و به آن نگاه کند.
در هر صورت او یک گیاه سرراهی بود!و آذر میگفت که من نباید به او به چشم یک غریبه نگاه کنم و بعد از من دلیل میخواست ولی من فقط حس غریبی داشتم و این هم دلیل قابل ارائه و قانعکنندهای نیست.
وقتی بیدار شدم نفهمیدم چه صدایی مرا بیدار کرده که صدای جیغ آذر به کمکم آمد و به من فهماند!من به پذیرایی جهیدم و در حین جهش که در هوا بودم،لحظهای به اتاق بغلی که مادر و پدر آنجا بودند نگاه کردم؛مادر دم در ولو شده بود،پایش را گرفته بود و آخوواخ میکرد.
نمیدانم آیا میتوانید احساس مرا درک کنید یا نه؟ چند روزی غصه خوردم ولی بهزودی یک شعاع کوچک از امید،یک رؤیای شیرین و مهآلود،مثل گرده ناچیز گلی،سوار بر باد از پنجره وارد شد و در ذهن من نشست و من خوشبختانه آنقدر تجربه دارم که دیگر از دستش ندهم و آن رؤیا این است: «چند روزی از دیدن تپه گذشته بود و یکی از همان بعد ازظهرهای غمگینی بود که نشسته بودم و به حماقتی که مرتکب شدم،فکر میکردم."