ملخص الجهاز:
"البته در بیرون خانه هم بازی میکردم، اما همیشه تنها.
فقط تبعیدم میکردند،که البته به اندازهء کافی برایم تحقیرآمیز بود.
اگرچه مادرم مرا دوست داشت-دستکم فکر میکردم دوستم دارد-هیچوقت برایم شیرینی نمیخرید و میگفت:«هر وقت میبینی مردم شیرینی میخرند،فوری از آنجا دور شو.
صندوق را توی حیاط اینجا و آنجا میبردم،ولی مامان که مرا دید گفت:«حالا یک بازیچه داری!» با خودم فکر میکردم:«بگذار این بچههای خشن از من دوری کنن.
جوجهء بیچاره از محبت مادر و برادر و خواهرش محروم شده بود،از لانهء گرمش بیرون افتاده بود،به وسیلهء مادربزرگ به من سپرده شده بود،که عاقبت پدرم او را پشت بام سرد و لخت بیندازد.
به علاوه،چون روی زمین به دنیا آمده و بزرگ شده بود،از دوران کودکی به بعد با عرق تن خودش به زمین آب داده بود بدان امید که زمین شنی آنقدر محصول بدهد که برای او و خانوادهاش کافی باشد."