ملخص الجهاز:
"پشت پنجره ایستادهای و پرندهء خیالت را عازم سفری دور میکنی،به سیخ قلههای برف گرفته که مشرف به روستاست خیره میشوی،این قلههای سرفراز، صلابت و نجابت را یکجا در خود جمع کرده و اینچنین است که مردان و زنان این دیار نیز آزادی و شرافت را از آنان آموختهاند خانه های روستا را میبینی که به ردیف صف کشیده و بعضی نیز بافت سنتی خود را از دست داده و گویا آنها نیز از تهاجم فرهنگ نو مصون نماندهاند.
صورتت را غرق بوسه میکند و تو نیز شرمنده از این احساس،به محل کارت میرسی، پیاده میشوی و از او خداحافظی میکنی و این ابیات را مناسب حال میبینی که: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی"