ملخص الجهاز:
"با یک دست عینکش را برداشت و آن را روی صورتش میزان کرد.
از کنار آینه گذشت و آخرین نگاهش را به آن انداخت.
هیچوقت صورتش این قدر رنگ و رو رفته و پیر به نظر نرسیده بود.
در، انتظارش را میکشید،به طرفاش قدم برداشت،نمیخواست در را باز کند ولی میدانست بالاخره بایستی بازش کند.
قدم به بیرون گذاشت،نوری درخشان وجودش را پر کرد.
چرخید و شروع به حرکت کرد.
از کنار هرکس که عبور میکرد،اخمی میکردند و به او خیره میشدند.
این کار را بارها انجام داده بود.
احساس کرد صورتش که مثل عینکاش بیحفاظ و فاقد حیات است.
شخصا قبل از اینکه کارش را به عنوان یک کارشناس شروع کند توجهی به زمان نکرد.
صندلی سرمای عجیبی را حس کرد مثل این بود که حس جدید به سراغاش آمده.
با این وجود نتوانست مانع از احساسی جدید شود که وجودش را گرفته بود."