ملخص الجهاز:
"» «خانم کوپتسکا گفت:جلو دهنتون رو بگیرین شما مستین!» «پسر برو دنبالش،جون شاحسین؛پس چرا نمیری دنبالش؟» میگفتم:«شاحمید،بچهای ها!فکر کردی بابای ما هم مثل بابای تو تاجر آهنه؟ما بریم دنبال تئاتر،کی زمستونا کمک خرج باشه.
آخه بابا تا کی دیگه؟دمار از روزگارمون درآورده بود این قسط.
این طفلک از اولش هم خیلی مظلوم بود.
حالا اگه مادرم زنده بود و اینجا مثل مادر تقی و نقی و حسن و حسین اونم داشت از دولت سوئد پول میگرفت، میگفت:«مادر چقدر ماشالام سرحال شدی!»مثل اون خواهر بیچارهم که هروقت از ملاقاتش برمیگشت میگفت:«بازم خدا رو شکر مادر!اقل کم اذیتش نمیکنن،خوب همچی چاق ماق و سرحال بود.
» این خواب آخریه خیلی بد بود.
اصلا یادم نیست چه جوری یه دفه همه تو یه کوچهی دراز و باریک جمع شده بودیم.
نمیدونم چیه شارضا!گاهی شده با سروصدای یه جمعیت از از خواب بیدار بشی؟ندونی کجایی؟مثل اون بعد ازظهر گرم تابستون.
حالا تنها کلمهای رو که میشنیدم خیلی واضح بود:«سیل،سیل.
همینجوری که قاطی رکده بودم دیدم بابام داد میزنه:«دنیا رو آب ببره تو رو خواب میبره!»یعنی فکر کردم بابامه.
حالا تو این هیروویر یه یاروی دیگه هم پیدا شد.
بعد یه دفه مردی که داد زده بود که: هر کیو آب ببره و...
این حرفا دست منو گرفت و هل داد تویه ماشین قراضه و خودش نشست پشت فرمون.
خلاصه انقدر تو این کوچهها به یه خیابون پت و پهن و روشن باز شد.
اما از اون روز که این خوابو با آبوتاب واسهی مریم تعریف کردم هی راه میره میگه:«شاحسین تو واقعا هنرپیشه خوبی هستی."