ملخص الجهاز:
"ایمی گفت:«باید بکشیم کنار،»و بابی گفت:«منم نظرم همین است،»ولی تا موقع شام دو هزار دیگر برده بودند.
چرا از شانس فرار کنیم؟» ایمی گفت:«چرا منتظر بد شانسی بمانیم؟» تا نیمه شب هزار و پانصد دلار دیگر برده بودند، با ایستادن نوبتی پشت میز،یک تیم بلکجک تشکیل داده بودند.
دختر پرسید:«مال شما چی؟مراسمتان مفصل بود؟» ایمی گفت:«حسابی مفصل.
» بابی تقریبا با ترشرویی گفت:«آدم همینجوری میبرد»با کف دست روی میز ضرب گرفت.
» ایمی گفت:«مثل این که قرار است هوای ما را داشته باشی.
ایمی گفت:«چه ببریم چه ببازیم این بار میرویم کنار.
دختر دیلر گفت:«نکتهء خوش شانسی این است که میتوانید همهء شانستان را خرج کنید.
» ایمی گفت:«شاید مسئله این است که دیلرها قرار نیست اینطوری به قضیه نگاه کنند.
» ایمی کوشید جای دیگری را نگاه کند-کوشید آنهمه پول را که جلوی رویش کپه شده بود ارج بنهد-اما باز،بدون ارادهء راسخ،نگاه خیرهاش لغزید سمت دیلر.
گفت:«در این صورت،من دلم میخواهد روی نوار شانس سوار شوم.
» ایمی گفت:«نیست؟» با اندکی کمتر از دویست هزار دلار پول نقد راه افتادند.
تا سه ساعت،در مسیر جنوب به سمت مینیاپلیس،بابی از حرف زدن از این شانس خسته نشد،این که چطور یکبار در تمام زندگیاش این همه خوش شانسی آورده بود،چطور یک بازنشستگی زود رس و یک بیوک برده بودند و مدت زمانی که میتوانستند ول بگردند و شاید حتی آپارتمانی کوچک کنار یک زمین گلف در آریزونا.
زن فکر کرد که این داستانیست که بابی باقی عمرش آن را تعریف خواهد کرد، سالهای سال،زمانی که بس طولانی مینمود."