"یعقوب نسار صاحب یک مغازه سبزی فروشی در بیروت بود و تنها زندگی میکرد.
مردم میگفتند ابراهیم نسار دیوانه است چون او در منطقهای زندگی میکرد که پر از شغال بود.
نورما به این دلیل میگریست که میگفت زندگیش نابود شده و مردی که قرار بود با او ازدواج کند،بدون اینکه به وعدهاش وفا کرده باشد مرده.
پس از گذشت مدتی نورما و سلمان روابط دوستانهای برقرار کردند اما این ارتباط قطع شد چون شایع شد که سلمان،ابراهیم نسار را کشته،تا از نورما انتقام بگیرد چرا که قبلا او را دوست داشته است.
هر بار که نور ما از او میخواست با او ازدواج کند طوری به نورما نگاه میکرد گویی برای اولینبار است او را میبیند و هر بار از نورما میخواست صدایش را پایین آورد تا عمهاش که با او زندگی میکرد و در اتاق دیگر بیدار بود و شبها را با دمپاییهایش راه میرفت و با کلمات نامفهوم آه میکشید چیزی نشنود."