یک قدم تا خدا - مجلة فرهنگ کوثر الأدب والفن

"در ساحل رود ملاحان‌سوار بر قایقهای بزرگ خود منتظر بودند تا میهمانان خلیفه را پس‌از پایان جشن به گردش شبانه در میان آبهای دجله ببرند . هارون با قیافه‌ای اخم آلود به او نگاه کرد و گفت: چه شده جعفر ؟ برای چه می‌خندی ؟ به پسر تو می‌خندم . هارون با ناراحتی نگاهش را به جوان دوخت و گفت : پسرم تو را چه می‌شود ؟ چرا با این وضع رقت‌بار زندگی می‌کنی ؟مرا نزد همه بی‌آبرو کردی . آن روز جوان در ساختن دیوار خانه عبدالله بصری کمک کرد باجدیت کار می‌کرد . در آن هوای دم کرده وشرجی صورتش خیس عرق شده بود اما همچنان کار می‌کرد . نزدیک غروب‌عبدالله دست از کار کشید و به جوان اشاره کرد :پبرو سرو صورتت را بشوی . جوان یک درهم از میان دست عبدالله بصری برداشت و از آنجا دورشد . عبدالله فریاد کشید : بازهم برای من کار می‌کنی جوان ؟ چرا که نه !"