"دکتر نصرة الله کاسمی بیاد آشیان هر زمان،یاد آیدم از آشیان خویشتن، میزنم،از سوز دل،آتش بجان خویشتن!
باد صد نفرین،بر آن صیاد سنگین دل،که کرد، باستم،آوارهام،از آشیان خویشتن!
کوشمالم داد:چون چنگ و گزیدم لب،چونی، تاعیان کردم،بر او،راز نهان خویشتن!
ساختم،تا فاشتر گویند با او راز عشق، اشک چشم و خود دل را،ترجمان خویشتن!
لیک او،سرخوش ز عیش و نوش و سرمست از غرور، آن دوراهم راند،چون من،ز آستان خویشتن!
سربریدندم،ببزم عشرت خود،همچو شمع، کز چه راندم،آتش دل،بر زبان خویشتن؟؟ هرچه بیش آبش زنم،از اشک،گردد تیزتر، خود چه سازم،با دل آتش فشان خویشتن؟؟ اشک چشم و خون دل،شد قوت من،در عشق تو، بر سر خوان تو،باشم میهمان خویشتن!!
شد برون،از دست لرزانم،زمام اختیار، تا که بسپردم،بدست دل،عنان خویشتن!
خواست بیتاب و توانم،خود ندانم از چه روی؟ آنکه دادم،در رهش،تاب و توان خویشتن!
دست از جانم چرا شست؟آنکه من،بر پای او، ریختم،چون خاک ره،نقد روان خویشتن!
کآتشی بنهفته دارم،در بیان خویشتن!"