ملخص الجهاز:
مارکس، در کنار وبر و دورکیم، از پدران و بنیادگذاران استادیار دانشگاه ادیان و مذاهب جامعهشناسی دین به شمار میرود (Sociology of Religion, 171)و نظریه او دربارهدین جایگاهی مهم در حوزه دینشناسی به خود اختصاص داده و هر متفکری ناگزیراست در برابر آن موضعی اتخاذ کند؛ زیرا اگر حیات یک متفکر به چالشهایی باشد کهبرمیانگیزد، میتوان مدعی شد که مارکس همچنان زنده است و هر متفکری باید او راجدی بگیرد و تکلیف خود را با او روشن کند.
» 1 آثارش چنان براقتصاد، سیاست، جامعهشناسی و تاریخ مؤثر بودهاند که نمیتوان تصور درستی ازسرنوشت این علوم بدون نوشتههای او داشت؛ 2 به گفته ژاک دریدا در شبحهای مارکس،همه مردان و زنان جهان، چه بدانند و چه ندانند، تا حد معینی میراثبران مارکسهستند 3 و از نظر گارودی، مارکس تنها فیلسوفی است که هر کس باید تکلیف خود را بااو روشن کند.
شادیفراوان مارکس و انگلس از نشر کتاب گوهر مسیحیت، که فوئرباخ در آن، طرح از خودبیگانگی هگلی را در مورد دین به کار بست، بازگوی نقش این کتاب در شکلگیریرهیافت مارکس به مسئله دین است؛ «هر کس باید خود تأثیر آزادیبخش این کتاب را اریک فروم، مفهوم الانسان عند مارکس، ص103.
تنها تفاوتی که در این نگرش وجود دارد، آناست که از نظر مارکس، کار فوئرباخ ناتمام ماند و او نتوانست تا انتهای نتایج منطقینظریه خود پیش رود؛ زیرا وی به جای توجه به نقش کار یا پراکسیس (Praxis) یاعمل جهتدار در زندگی انسانی و توجه به عواملی که در ساختن دین نقش داشتهاند،تنها از انسان به مثابه مفهومی کلی و انتزاعی بحث میکند و همین مسئله بحث او راناقص و گمراه کننده میسازد.