ملخص الجهاز:
"پس روی به مرد کرد و گفت:ای غافل!این در آخر کی بسته بوده است؟ پیرزنی که پسرش کشته شده بود خود را میزد و سروصورت و جامهاش را خونآلود میساخت.
پیرزن گفت:اگر این آتش بر جگر تو بود از این بیشتر هم روا میداشتی.
پیرزن که میترسید شاه بارش را ببرد،او را ندا داد و گفت:اگر نایستی که باهم برویم،من هم در روز رستاخیز با تو نخواهم ایستاد.
راه بینی،سوی آن زن نگریست و گفت:این زن گوی سبقت از مردان برده است.
پیرزن بر سر پل جلو ملکشاه را بگرفت و گفت:اگر دادم ندهی به درگاه خدا شکایت خواهم کرد و روز رستاخیز دامنت را خواهم گرفت.
ملکشاه هفتاد گاو در عوض آن گاو به او داد و گفت که شکایت نزد خدا نبرد.
پیرزن ملکشاه را دعا کرد.
پس از مرگ شاه او را در خواب دیدند که گفت فقط بر اثر دعای آن پیرزن نجات یافته است."