ملخص الجهاز:
"این توجه در عنوان خطابه ریاستام بروز دارد:«خوداثباتی و خوداظهارگری دانشگاه آلمان»چنین عنوانی در آن زمان در هیچیک از خطابههای ریاست دانشگاهی جرات ابراز نیافته بود اما کدام یک از کسانی که درباره این سخنرانی بحث و جدل میکنند،آن را از بنیاد خوانده،در آن نیکاندیشیده و براساس وضع آن دوره به فهم درآورده است؟ آیا خوداثباتی دانشگاه آلمان در آن جهان آشفته،کمی نامتناسب به نظر نمیرسد؟ چگونه؟«خوداثباتی دانشگاه»علیه آن حرکت مرسوم به علم سیاسی است که در آن دوران توسط حزب و جامعه دانشجویی ناسیونالیست مطالبه میشد.
شما فکر میکنید که این اثربخشی فلسفه به پایان رسیده است؟و هنگامی که میگویید فلسفه مرده است و دیگر وجود ندارد،این ایده را در تفکر خود فرض میکنید که اثربخشی فلسفه(اگر اساسا دیگر فلسفهای وجود داشته باشد)،حد اقل امروز دیگر وجود ندارد؟ من تنها گفتم از طریق نوع دیگری از تفکر،تاثیر غیر مستقیم و نه مستقیم ممکن است؛به طوری که تفکر به نحوی علی،شرایط عالم را تغییر میدهد.
بنابراین آیا نباید فیلسوف آماده این تفکر باشد که چگونه آدمیان میتوانند در این عالم که خودشان تکنیکیاش کردهاند و تحت سیطره آن درآمدهاند، همزیستی داشته باشند؟آیا به راستی نباید از فیلسوف انتظار داشت که درباره آنچه او به عنوان طرق ممکن زندگی لحاظ میکند،راهنمایی کنند؟آیا اگر فیلسوف سخنی در این باره نگوید، قدری-حتی اگر ناچیز-از حرفه و وظیفه خود عدول نکرده است؟ تا آنجا که من درمییابم،فرد به تنهایی از فهم عالم به مثابه یک کل ناتوان است؛فهمی که برمبنای آن تا آنجا پیش برود که بتواند هدایتگریهای عملی بکند؛ بهخصوص در مواجهه با این وظیفه که بار دیگر بنیادی آغازین برای خود تفکر بیابد."