ملخص الجهاز:
"او هم سالها پیش در همین مجتمع شبانهروزی(که من حالا به آنجا آمده بودم)تحصیل کرده بود و در دانشگاه درس میخواند.
برای کودکی یازده ساله مثل من،دوری از خانواده خیلی سخت بود و برای بقیه هم آسان نبود،ولی زمانی که زهره(که شش سال بیشتر نداشت)را به خوابگاه آوردند و او نیز شبانهروزی شد، به خودم دلداری میدادم.
آنقدر حرف توی دلم بود که دوست داشتم همه را پشت تلفن بگویم،ولی وقتی گوشی را برداشتم و صدای پدرم را شنیدم،زبانم بند آمد.
در مدرسهء ما یک کتابخانهء بزرگ بود و در آن انواع کتابهای درسی و غیر درسی برای افراد بینا و به خط مخصوص نابینایان و نوار وجود داشت که من نهایت استفاده را از آن میبردم.
کمکم با استفاده از کتابهای بریل درس میخواندم و میتوانستم حتی زمانی که چراغها خاموش بودند، کتاب بخوانم یا مطلب بنویسم و این برایم هیجان خاصی داشت و راه را برای رسیدن به فرداهای روشن به رویم باز میکرد.
برف روی زمین نشسته بود و هوا فوق العاده سرد بود،ولی اشتیاق رسیدن به خانه مرا گرم میکرد.
زندگی در خوابگاه سختیهای خودش را داشت،ولی در عوض از من انسانی خود ساخته و با اعتماد به نفس بالا ساخت،به طوری که عادت کردم روی پای خودم بایستم و به دیگران متکی نباشم.
چون شمار دانشآموزان خوابگاهی کم شده بود باید به صورت روزانه درس میخواندم.
در مدرسهء راهنمایی با دوستان خوب و زرنگی آشنا شدم و با کمکهای معلم رابطم که از اداره آمده بود و دیگر معلمان توانستم با معدل عالی وارد دبیرستان بشوم."