ملخص الجهاز:
"زن گفت:کیستی و از کجائی؟این پرسش چون سخت سنگی که از زه کمان جدا شود بر مغزم خورد و جوابی شنیدم که نمیدانستم پاسخ من است و یاد دیگری که:فرستاده خدایم از نیستی به هستی(و یا از هستی به نیستی؟!) و خلیدم در تاری از همان عنکبوت مانده که در سرتاسر قهوهخنه تنیده بود و از همه جای آن بوی تند تریاک به مشام میخورد-تاری بود با تام رنگهائی که چشم من دیده بود و تمام رنگهالئی که بود اما چشم من ندیده بود- تاری بود به بزرگی من و به بزرگی قهوهخانه که باز هم از دیوارهای قهوهخانه آنسوتر میرفت و تمام جهان را میپوشاند-تاری بود با همهگیری آفتاب و من چنین پنداشتم که جز آن در تار جهانی نیست-تار چون قارچ اتم سر به فلک کشید و در مرکز آن زن که چون بیوه سیاه سرشار از زندگی و تشنه خون بود رقصی آغازید که نظمی نپذیرفته بود و آهنگی داشت ناشناخته که از همه آهنگهائی که در گوشم بود میپرهیزید-ساده بود،بیهیچ زیر و بمی،و مایهای داشت که همواره ناگسترده میماند-آهنگی بود با لطف (به تصویر صفحه مراجعه شود) موسیقی عزا و اذن سحر،اما نه شبیه به آنها، و خشونت آوای خروس را داشت که بناگاه نیروی مردی خود را دریافته و زمین و زمان را به تماشا میخواند شگفت آنکه همهجای او میرقصید، تمام ذراتش و آن قطره خونها که در نیمی از قلبش تصفیه میشد و هرتار مویش و حتی نگاهش از چشمها که بیرون میآمد میرقصید-چادر از همان ابتداء،به تمامی بر زمین افتاده بود و یا لابلای تارها گیر کرده بود و آنچه از زیر چادر بیرون آمد تنی بود با سینهبند سیمایی که چون با رنگ مهتابی بدن بیگانه نبود چیزی را میپوشاند و نمیپوشاند-گویها کوچک بود و به سینه پسران میمانست اما با همه کوچکی بیش از سایر جاهای بدن میرقصید و چون رقص به اوج رسید،چندانکه همه تار نیز رقصید و عالمیان که دیده نمیشدند همگام با دوزخیان رقصیدند و یونس به تمامی در کام ماهی شد،به سوی من خرامید به آهستگی،و در حالی که از جوش میافتاد و تکیدگی به دنبال تلاش فرامیرسید اما مرا که گوئی آنهمه رقص و شور و شوق تسخیرم نکرده بود،و بیتفاوتی(بیآنکه فشار پنجههای آنرا دریابم)چنگال خود را بر شیشه عمرم میفشرد انگیزهای واپس راند."