ملخص الجهاز:
"رکسانا خوئی(صبا) صبح وقتی که برآمد خورشید تو مثل الماس برق میزنی، بعضی وقتا که سرم رو بر میگردونم، چشام میفته به چشات و یه دفه بلورهای شفاف عینک نقش چندتا ستاره رو میریزه بیرون،چشام رو میبندم...
میام توی بغلت،نرمه، دستمو میکشم روی پوستت،پشت گردنت،خودمو فشار میدم به سینهات و توی قصر زندونی میشم، سیاه سیاهه،نفسم نمیکشم،از حبس شدن خوشم میاد با خودم میگم:فشارم بده،بیشتر نگهم دار، فقط یه لحظه مونده:تا آخر دنیا، تا نور...
مثل خال درشتی که روی شونهاست هست،همونجا که سرم رو تکیه میدم تو گفتی: «مادرم ماه رو نگاه کرده،اونم علامتش رو،رو من گذاشته.
*** دستهای مهربونت مثل حریر روی پوستم حرکت میکنه داغ میشم، درد رو فراموش میکنم.
چشات بسته بودند-تو خوابی از زیر پلکهات رگهای آبی کمرنگ دیده میشن،قلبم تیر کشید، حالا دیگه ساکت خوابیدی و این همه آدم بیحرکت ایستادند، سالهای سال ما رو گول میزنند."