"جبرئیل 7 روز و 6 شب در دل غار ژرف گل اخرائی راه میرود اما به غول برنمیخورد.
اما آنچه کشف میکند زاهد پیر فرتوتی است که در آغاز از دیدن جبرئیل دچار هراس میشود، و چون در جریان راز سفر او قرار میگیرد برایش فاش میکند که غول هرگز جز در ذهن و تصور همشهریان احمق او وجود نداشته است.
قهرمان جوان که از نهایت شگفتیزدگی از پا درمیآید سرانجام تصمیم به بازگشت میگیرد و با خود عهد (به تصویر صفحه مراجعه شود) میکند که چون به روستا برسد مردم را از حقیقت بیاگاهاند.
اما همینکه از دهانه غار پا بیرون میگذارد با دو سوار روبرو میشود:کدخدا و«پاکار»ش، که درصدد نابود کردن او برمیآیند زیرا او به «راز»پیبرده است.
یکی از مشاوران کدخدای تازه به او سفارش میکند که برای پر کردن خزانه باید مالیاتهای تازهای وضع بکند:اما چگونه؟-تنها یک راه وجود دارد:زنده کردن غول.."