ملخص الجهاز:
"و آنوقت ناگهان چیزی بفکرش رسید و گفت: «خوب،خیلی میل داشتم این تابوت را ببرند توی آن خانه گلی، دلم میخواست این چند روز آخر عمری را در آنجا بسر بیاورم.
ولی وقتی درباره زمینش فکر میکرد دیگر باین فکر نبود که محصولش چه و چطور خواهد بود یا اینکه چه بذری خواهند کاشت،یا اینطور چیزها،بلکه فقط درباره خود زمین فکر میکرد، و بعضی اوقات خم میشد و مشتی خاک از زمین برمیداشت و در دست میگرفت و بنظرش میآمد که خاک لای انگشتانش جان داد و قدرت زندگی از آن احساس میکرد.
» ولی پیرمرد فقط این حرف را شنید«زمین را میفروشیم»و در حالیکه نمیتوانست از شدت خشم از لرزش و قطع شدن صدای خودش جلوگیری کند،فریاد زد: «ای پسرهای بدجنس و تنبل-زمین را بفروشید؟» ولی صدایش گرفت و نزدیک بود خفه شود،و داشت میافتاد که پسر هایش او را گرفتند و سرپا نگهداشتند،و پیرمرد شروع کرد به گریستن.
آنوقت آنها او را دلداری دادند و گفتند: «نه-نه-ما هیچوقت زمین را نخواهیم فروخت-» «ونگ لانگ»با صدای لرزان و مقطع گفت: «وقتی خانوادهای-شروع بفروختن زمین کرد-آخر عمرش است."