ملخص الجهاز:
"کنار سماور سرپا ایستاده بودند و خندهء فاتحانهای روی لبهاشان نشسته بود.
مردان میگفت نروید آقا مدیر!خادم مدرسه بود و صبح به صبح کلاسها را رفت و روب میکرد.
ما دنبال کسی،چیزی بودیم که شب محافظ ما باشد و مردان انگار این را فهمیده بود.
» دادا غروب که بچهها از دوروبر مدرسه دور میشدند، نان میتپاند توی جیبش و تا انتهای قبرستان میرفت.
آنکه پشت به باد ایستاده بود،میگفت که گرسنه است و گفت بزنیم توی دره،شاید گاو و گوسفند گمشدهای پیدا کنیم.
سگ بیدار شده بود و صداش توی کلاس لخت،توی دلمان را خالی میکرد و حالا ایستاده بود جلوی در بسته و راه دررو میجست و طرف ما دندان قروچه میکرد و میغرمبید.
پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند و سگ صداش توی راهروی خالی پیچده بود.
ما چند روز بهانه تراشیدیم و خواستیم وانمود کنیم که سگ خودش از ترس گرگ آمده بود داخل مدرسه،شاگردها با نگاههای معنادار،گوش به قصههامان دادند و سگ دیگر عادتش شد شب بماند پیش ما و ما راحت میگرفتیم میخوابیدیم و وقتی پارس میکرد،میدانستیم آدمی، جانوری آن دوروبرهاست.
شب،کولاک بیداد میکرد و دادا هرچه سوت زد،سگ نیامد داخل مدرسه،از صبح برف شدیدی گرفته بود و بچهها نتوانسته بودند دو قدم راه را بیایند مدرسه.
از سهطرف،سگ را دور کرده بودند و سگ در را چنگ میزد و توی صداش چیزی بود که آزارمان میداد.
دیگر چیده بودیم توی اتاق و میز و وسایلمان را تلنبار میکردیم پشت در و پنجره،و صدای سگ،حالا وحشیانه شده بود و دور میشد."