ملخص الجهاز:
"وقتی ویل از دبیرستان فارغ التحصیل شد،رفت شیکاگو که یکی از بستگان مادرش آنجا بود،و دانشجوی دانشکده هنر شد.
» هال گفت: «ویل تو شیکاگو مثل بچهگیهاش تو شهر،فوری تو دل همهجا باز کرد.
هال گفت: «آدم دلش میسوزه وقتی میبینه این پدر و مادر چهقدر به پسر یکی یک دونهشون دل بستهن.
» ویل همیشه اصرار میکرد که آنها به شهر بیایند و آنجا را ببینند؛آنها هم ساعتها از دعوت ویل صحبت میکردند.
*** نیمهشب یکی از شبهای بهاری بود که هال به خانهام آمد و به من خبر داد.
فهمیدم چه شد؛هال از شهر تا آنجا فکر میکرد که چهطور خبر را به زن و شوهر پیر بدهد تا آنها هول نکنند.
اما حتما هچ و زناش آن شب به مرادشان رسیدند،چون هال به من گفت: «صبح که رفتم ببینمشون و ترتیب آوردن جنازهی پسرشونو بدم،دیدم هردو به طرز عجیبی ساکت بودن و به نظرم خونسرد."