ملخص الجهاز:
"بعد از اون تابستونی که رفته بودیم نوشهر،یک سال در میون یه بچه گیرش اومد و ما شدیم نه تا خواهر و برادر!" اصغر فوری گفت:"اگه رییس اداره هم بود نمیتونس از عهدهی خرج خونه بربیاد چه برسه به این که ببردتون کنار دریا!" حمید گفت:"آره،بیچاره خدا بیامرز،عاشق بچه بود فقط نمیدونم چرا نرفت توی یه مدرسهای،مهد کودکی کار کنه!" اصغر گفت:"میبخشی حمید جون،میتونم بشینم؟" حمید فوری گفت:"صبر کن،قرارمون یادت نره،سیگارها رو میگم!" عرق داشت از گوشهی ابرو وارد چشم اصغر میشد.
" اصغر عرق سروصورتش را به زحمت پاک کرد و گفت:"دیگه خسته شدم!چرا راستش رو نمیگی؟ کار آخرت که چیز دیگهای بود!" حمید گفت:"بله،حق با جنابعالییه،ولی باید بدونی بعد از شونزده سال دوندگی،یه روز که با یه بغل پرونده توی راهروی اداره بودم،یه قیافهی آشنا جلب نظرمو کرد."