ملخص الجهاز:
"کلاه گیس قشنگی که خریده بودم روی سرم گذاشتم به آینه نگاه کردم، اول به من زل زده بود و میخندید.
به حرفهای من اهمیتی نمیداد،اعتقاد داشت که باید همرنگ میشد،البته من هم فکر میکردم مخالف جریان آب نمیشود حرکت کرد.
من معنی این کار را نفهمیدم و کلاه گیسم را به سر گذاشتم و او بلند میخندید،برق دندانهای سفیدش در آینه چشمام را اذیت کرد.
ولی نه تسلیم هم نشدم مثل شما وقتی این لباس و کلاه را میپوشید.
-و یا چی؟ -آخه به جز من و او یکی دیگر هم بود که باعث شد من ته مانده مویم را رنگ کنم و سبیلم را بتراشم و کلاه گیس به سرم بگذارم.
شاید هم روح من و باز بلند خندید و من نگران دندانهای مصنوعیاش بودم که میخواستند از دهانش بیرون بپرند.
او بود مرا وادارم کرد که موهایم را رنگ کنم.
سبیلم را بتراشم و کلاه گیس روی سرم بگذارم."