ملخص الجهاز:
"-من کوچه،پسکوچههای روستای کودکیم را تا دل دشتهای کنعانی دویدهام و صدای ترک خوردن روح جهان را از دل دشت شنیدهام و آستین پیراهن پارهای را در دست زلیخا دیدهام که رو به سوی یعقوب دویده است.
یکی از آن پرسشها این بود که چه نسبتی بین آنچه به صورت حروف چاپی تجسم پیدا کرده و آنچه به صورت یک خیال یا تصویر از قبل در ذهن من نقش بسته یا آنی جرقه زده وجود دارد؟باید بگویم بدون استثنا در همهی نوشتههای من این نسبت به قدری دور است که این دو پدیده در مناسبت باهم غریبه به نظر میرسند.
*حال میتوان پرسید آن هستهی نخستین چه نسبتی با واقعیت بیرون از«من»و چه نسبتی با واقعیت درون من دارد؟به زبان دیگر خاستگاه آن چسیست؟خب،من یک زن هستم که مینویسم و روایتهای نانوشتهی بسیاری در سینه دارم که هنوز جسارت نوشتن آنها را پیدا نکردهام.
من کوچه پس کوچههای روستای کودکیم را تا دل دشتهای کنعانی دویدهام و صدای ترک خوردن روح جهان را از دل دشت شنیدهام و آستین پیراهن پارهای را در دستهای زلیخا دیدهام که روبه سوی یعقوب دویده است.
پیکر پاره پارهی برادرم،جسم از هم دریدهی کارونم را بر بالهای روح و روانم تشییع کردهام و در دورترین نقطهی گورستان دست روی گوشهایم فشردهام و از صدای جیغهای کودکان جهان کر شدهام،از نگاه پرسان مادرم گریختهام و مهربانی بیدریغ ملتی را در روزهای فاجعه دیدهام و زهر طعنهها چشیدهام و با این همه هنوز داغم،داغ و منتظر تا فاجعه تهنشین شود و سفیدی هولناک کاغذ بخواندم."