گورستان - مجلة کلک الأدب والفن

"مرد چند قدمی از زن فاصله داشت که‌ آهسته گفت:«چه آرامشی داره این‌جا. نزدیک به قبرها زن رو به مرد گفت:«جوون‌ که بودم چند بار این‌جا اومدم. مرد به زن که از او دور می‌شد،گفت:«دنبال‌ آشنا می گردی؟» زن که از کنار قبرها می‌گذشت،بلند گفت: «تو اونو نمی‌شناسی. مرد از کنار زن گذشت و روبه‌روی او قرار گرفت و گفت:«چی تو رو ناراحت کرده؟کی‌ چه‌قدر نامهربونه؟» زن سرش را پایین انداخت و گفت:«یه‌ وقتی محبت‌مو از کسی که خیلی دوستش‌ داشتم دریغ کردم. » کنار قبر،روبه‌روی مرد نشست و انگشت‌ اشاره‌اش را روی سنگ گذاشت. مرد به نوشته‌ی روی سنگ نگاه کرد، دستش را به پیشانی‌اش کشید و از قبر فاصله‌ گرفت. زن از جایش بلند شد،دستش را روی‌ سینه‌اش گذاشت و نگاهش را از قبر گرفت و گفت:«اون دیگه تنها نیس!» مرد درحالی‌که تبسمی به لب داشت، برگشت و کنار زن ایستاد."