ملخص الجهاز:
"*سرگذشت مادر(ترجمه)،چنگیز آیتماتف 6891،بغداد(در سال 2991 در تبریز تجدید چاپ شده است).
جایی را که شکافته بود با تیغ گشاد کرد و چند تکه کاغذ از آن بیرون آورد.
اما کی به این دوازدهها توجه میکنی؟!کدامشان ظهر است و کدامشان نیمهشب؟حتا وعدههای غذا خودن طوری باهم قاطی شدهاند که بیشتر آدم را سردرگم میکند.
تکه کاغذ دیگری برداشت که مثل سیگار لوله شده بود.
در آن نوشته بود: این نمایش گاهگاه تکرار میشود و به مسالهای عادی تبدیل شده است.
آه مادرجان!آن چند ساعت در راه به چه فکر کردهای؟چندبار گفتهای:اینکه پیش خدا چیزی نیست،که وقتی به آنجا برسم،دل آنها نرم شده باشد و بگویند:دخترت هیچ گناهی ندارد،بیا او را با خودت ببر!؟آنوقت کی ماشین دربست کرایه میکردم و تا دم در خانه توقف نمیکردم و در آنجا چنان جشن و شادمانی راه میانداختم که نپرس.
سیران وسایل را که دید،قهقهای سر داد و گفت: -مادرت فکر کرده در اینجا مراسم مولودخوانی داریم.
غذا و خوراک خوبی به ما دادند!چه غذایی؟ پروین که همیشه دوست دارد من را عصبانی کند،با صدایی شبیه پیرزنها گفت: -پتیاره!نکند با آنها روی هم ریخته باشی؟!
گله جان!غروب نگهبان آمد و به ما گفت: -خودتان را برای حمام آماده کنید.
خودت را نونوار کردهای؛این همه میوه و شیرینی ریختهای؛اگر از ترس این قرمساقها نبود،شروع میکردم به هلهله و کف زدن و آواز خواندن،چه میدانیم،کی میگه امشب هم دوباره عقدمان نمیکنند؟با عجله برخاست و روی دیوار نوشت:یادگار شب 31 حزیران،شب بسیار خوبی بود.
نگهبان بود به من گفت: -بیا این قلم و کاغذ.
این سومین بار است که من را به این نمایش میبرند."