ملخص الجهاز:
"حالا هم که خوابیده بودند،همهی شهر روی دلم مانده بود.
سر بچهام داد زدم:«اگر اینها هم رخت چرکهاشان را ندهند من بشورم،نان شما کفنگرفتهها را از کجا بیاورم بدهم؟» بالشت بچه را چنگول زدم تا نفس مانده توی سینه یواش یواش راه باز کند،که در باز شد و سایه روی دیوار درازی کرد.
» توی دلم بود:«باز خدا را شکر که سایهی آقا فتح ا...
گفتم:«ته سیگار بابایت را جمع میکنی تو،که چه گهی بخوری؟فقط یکبار دیگر بشنفم که راه میافتی دنبال سر مردم تا ته سیگارشان را از روی زمین جمع کنی،به امام حسین،همینجا لب حوض سرت را گوش تا گوش میبرم.
رنگ انگشتهایم شده بود عین گلهای روی فرش.
کی از اتاق رفته بود بیرون؟رسیدم بالای سرش؛ رنگ صورتش شده بود عین این دیوار.
گفتم:«تو درس بخوان مادر!تو آدمشو که نشوی عین ما بدبخت گشنه گدا.
فاطی بچه را گرفته بود توی بغل و گریه میکرد."