ملخص الجهاز:
"پس چرا پدربزرگ و مادربزرگ و دایی اسماعیل گریه نمیکنند؟شاید من گریهی آنها را ندیدهام.
به استقبالاش که میروم میپرسد:«چرا خانه نرفتهای؟» میگویم:«دایی اسماعیل مرا بیرون کرده.
دایی اسماعیل که خیال می کند از ترس او دیگر دست از پا خطا نمیکنم،به من میگوید:«حالا شدی پسر خوب.
جلو دکان دایی خرابهای بود که دکاندارها پشت آن دستبهآب میرفتند.
مدتی بود برای شکم من بد نمیگذشت و هرچه دلم میخواست میخریدم و میخوردم،اما پیش او نمیخوردم که شک کند.
شاطر رضا برای جلب مشتری همیشه چند تا نان سنگک جلو دکان روی نخ آویزان میکرد که باد نانها را به رقص درمیآورد.
دایی اسماعیل گوشهای کز کرده بود و گریه میکرد.
همینکه پاسبان از روی صندلی بلند شد تا چشمش را آب بزند، زنها و بچهها ریختند توی خانه و به شیرینیها هجوم آوردند.
مرا گرفت و چندلگد به من زد و گفت:«تخم سگ،فرار میکنی؟» کلانتری پر از بچه بود."