در دنیای میان من و آدمهای محتاط، دیوانه کسی بود که در جادهای بر سر نکشتن روباهی که پایش از سنگی شکسته به جای آنکه به رنگ جماعت درآید و با سنگ و چوب به جان آن حیوان مکار بیفتد و در چه گونه کشتن اش هنرنماییها کند جلوی آنها میایستد و شرمآور و دردناک همه را با این کار احمقانه از خود میرنجاند و دهان به دهان میچرخد که: " دخترهی دیوونه..
معلق بودم میان این همه آمد و نرفتها.
و در تراس کوچکی که برای قدم زدن هم کوچک بود غمهایت را در دود سیگاری رها میکردی تا هنرجویی دیگر بیاید و سرمشقی از تو بگیرد بیآن که حرفی بزنی چیزی بنویسی و باز به تراس بازگردی اولین روز.
سالها مانده است و گویی کهنه شرابی شده که ماندگاری اش تا همیشه هست.
به همه آدمهایی که چند به چند در حال حرف زدن هستند نگاه میکنم.