ملخص الجهاز:
"صبح که داداش مسعود میخواست برود،مادرکاسۀ آب را پشت سرش خالی کرد و گفت: -مادر دست خالی برنگردیها.
داداش مسعود توی آن لباسهای سربازی چقدرتغییر کرده بود.
داداش مسعود چیزی نگفت،اما از نگاهی که بهمادر کرد،حس کردم که خیالش برای مادر ناراحتاست،بلافاصله گفتم: تو خیالت راحت باشه،من به مادر کمک میکنم.
آن وقت داداش مسعود برایم درجواب نوشته بود که هیچکس اینجا باور نمیکند کهیک بلبل را بشود بدون قفس نگه داشت.
راستش داستان پرنده طلایی را دوستم برایمتعریفت کرده بود.
آنوقت من وقتی برای داداش مسعود تعریف میکردم،اشتباهی گفتم که این پرنده مال پدر دوستم است وبعد که داداش گفت:«این غیر ممکنه».
حالا هم میترسمکه داداش مسعود باز هم فکر کند که جریان بلبلهمان پرنده طلایی است.
خدا کند داداش مسعودبتواند هرچه زودتر بیاید و خودش از نزدیک بلبل راببیند.
فقط دلم میخواست داداش مسعود زودتر برگرددو بلبل را ببیند.
اولفکر میکردم به نظرم میآید،اما وقتی مادر گفت: -مادر پنجره رو باز کن شاید بخواد بیاد تو."