"مرد پول را پرداخت و مشغول جویدن هستههای سیب شد،پس از مدتی بالحنی طلبکارانه گفت:شما سرم را کلاه گذاشتید،با این پول میتوانستمچند کیلو سیب بخرم.
*دو کارگر ساختمانی با هم صحبت میکردند،یکی به دیگری گفت:بایدحتما به سیرک برویم،میگویند آنجا میمونی هست که خیلی عاقل است وبه اندازه سه نفر کار میکند.
صاحب سگ گفت:غیرممکن است،شما چقدر به او پول دادید؟ -یک سکه یک مارکی،اگر سگ شما خیلی عاقل باشد صبر میکند و بقیهپول را هم پس میگیرد،ولی نه دو ساعت.
*خانمی به دکتر روانشناسی مراجعه کرد و از او خواست جنون شوهرشرا معالجه کند و گفت:تصور میکند که یک اسب است.
دکتر متفکرانه به علایم بیماری مرد گوش داد و بالاخره گفت:معالجه اینبیمار خیلی طول میکشد و هزینه زیادی دارد.
*پیردختری به روانپزشکی مراجعه کرد و گفت:خانوادهام دست از سرمن برنمیدارند و مرا مجبور کردهاند که به شما مراجعه کنم؛فقط بهخاطراینکه من به پوره سیبزمینی خیلی علاقه دارم!دکتر گفت:اینکه دلیل نمیشود."